خاطرات (قسمت اول)

به نام خالق عشق

بیـــــــــــــا تو تا ببینــــــــــــی....!!!!!

 

به نام خدا

امروز عشقم دوباره برگشت. مهربون بود. آخه دیشب بهم قول

داده بود بشه اونی که من میخوام.بهم گفته قراره بعد از امتحاناش

بیاد پیشم. خیلی خوشحالم. بعد از اون همه گریه بالاخره برگشت.

امروز 91/10/26 بود و نفسم قراره بعد از آخرین امتحانش یعنی

91/11/4 که هشت روز دگ میشه بیاد... کاشکی امروز هیچوقت

تموم نمیشد. آخه صبح که بیدار شدم اس ام اسه عشقم رو گوشی بود.

داشتم از خوشحالی بال در میووردم. همش هم داشتیم اس میدادیم بهم.

تازه بعداز ظهرشم از ساعته 17:45

 تا 18:23 باهم حرف زدیم.... صداشو که میشنوم آروم میشم.تازه چند بارم

بهش گفتم بخواب ولی گفت که نه و میخواد بهم اس بده. احساس کردم واسش مهمم

و ارزش دارم. بعد از اون روزی که دوباره بعد از یه هفته گریه و التماس برگشت

تا امروز صبح واقعا احساس میکردم واسش ارزش ندارم و به چشمه یه دختر

آشغال بهم نگاه میکنه چون با بی محلیا و دله سنگش واقعا آزارم داده بود...

البته دلش سنگ نیست اتفاقا دله خیلی لطیف و کوچیکی هم داره ولی خب

یکم بد شده بود که من امروز همشو فراموش کردم. میترسم خوب شدنش

خواب باشه. فقط و فقط و فقط ازش میخوام تنهام نزاره.

23:44====سه شنبه 91/10/26

======================

به نام خدا

دیشب نتونستم بنویسم. آخه یکم حالم بد شده بود زود رفتم

که بخوابم. دیروز صبحم مثله پریروز وقتی از خواب بیدار شدم

اس ام اسه نفسم رو گوشی بود خیلی خوشحال شدم خیلی...

اصلا خواب از سرم پرید. البته دیروز چند بار پشته خطش افتادم

...خیلی سخت بود. بخدا دسته خودم نیست. وقتی بهم بی محلی

یا پشته خطش میوفتم یا جوابمو نمیده یا دیر جوابه اسمو میده ناخودآگاه

اشکام میاد. بیمعرفت خیلی دلمو میشکنه ولی بازم عاشقشم.

راستی منم دیشب یه کار خیلی بد کردم که خوب هم میدونستم نفسم روش

حساسه... و عصبانیش کردم و بام دعوا کرد. وقتی باهام دعوا میکنه هم دوسش دارم

ولی وقتی صداشو میبره بالا و سرم داد میزنه یا میگه تموم کنیم

گریم میگیره و وقتایی هم که خودم دارم داد میزنم یه دفه آروم میشم و 

فقط التماسش میکنم... چون توی اون لحظه هیچی بجز موندنش برام مهم

نیست. همین که باشه آروم میشم. بخدا خیلی عجیبه. خودمم باورم نمیشد

که هیچوقت بجز بابام بتونم مرده دگ ای رو دوست داشته باشم...

اونم کسی که فرسنگا ازم دوره... کسی که انقد مغروره... شبایی که باهام قهریم

از بس گریه میکنم به سک سکه میوفتم... نفسم بند میاد...

هر روز التماسش میکنم... هر روز براش گریه میکنم که فقط باهام باشه

فقط کنارم باشه... فقط صداشو داشته باشم حداقل...

خودمو دادم به دست زمان... سعی میکنم از این لحظه ای که باهاشم لذت ببرم

میترسم شاید فردا نداشته باشمش...

دیروز بعد از ظهرم خودم بهش زنگ زدم و حرف زدیم... هرچند دوست داشتم اون

بهم زنگ بزنه ولی بازم چون باهاش حرف زدم خیلی خوب بود...

تا شب اس ندادیم چون دوتامون شارژ نداشتیم ولی به جاش خودش شب

زنگ زد و از ساعته 00:07 به مدته 74 دقیقه با هم حرف زدیم...

خیلی گفتیم و خندیدیم. ولی خب شیطونه... هی اذیتم میکنه

و میخواد حرصمو دربیاره... خب البته منم خیلی خوشم میاد

و اکثرا هم میدونم قصدش فقط اذیت کردنه ولی خب بازم حرصم در میاد

از دستش. هیچکس باورش نمیشه دیشب از بس خوشحال بودم که 

تا نیم ساعت بعد از اینکه حرف زدیم همش داشتم میخندیدم و

حرفامونو تکرار میکردم... الهی قربونش برم نفسمه بقران خیلی خوبه خیلی.

اینارو دیشب باید مینوشتم ولی خب امروز نوشتم ولی دگ سعی 

میکنم هرشب بنویسم و دگ تنبلی نکنم... راستی پریشبم از ساعته 00:38 تا

38 دقیقه باهم حرف زدیم! بعدش دگ نفسم خوابش میومد واسه همین

فط کردیم و خوابید...! زندگیم خیلی خوشحالم کرده این دو روز. از اتفاقای امروزم

هیچی نمینویسم تا شب. راستی شیش روز دگ امتحاناینفسم تموم

میشه و میاد پیشم. انقد خوشحالم که نمیدونم چجوری بگم.

دوسش دارم.

11:56====پنجشنبه 91/10/28

======================

به نام خدا

امروز جمعس. دیروزم نتونستم خاطرمو بنویسم. آخه بعد

از ظهر رفتیم خونه ی دختر خالم و وقتی اومدیم طرفای ساعته

یک بود. اما به عماد نگفتم. واااااااای اگه بفهمه میکشتم. اما خب

آخه دیروز خیلی اذیتم کرد. هرچی بهش زنگ میزدم و اس میدادم

جوابمو نمیداد. نمیدونم کجا بود. هرچی ازش پرسیدم میگفت 

پیشه مامانم بودم یا پیشه بابام بودم ولی مطمئنم داشت دروغ میگفت... یا

جایی بوده یا یه کاری میکرده که سرش گرم بوده. آخه عماد

درباره ی بیرون رفتنش و این چیزا خیلی بهم دروغ میگهولی خب

اون چیزی که باعث میشه بهش گیر ندم اینه که گاهی اوقات

قلبن به اینکه به جز من با کسی نیست اعتقاد دارم. ولی خب خداوکیلی

گاهی اوقات بهش شک میکنم. آخه بهم کم محلی میکنه و حرفامو گوش

نمیده. مثلا من اینهمه بهش میگم نرو فیسبوک یا یاهو یا این برنامه های چت و اینترنت

به حرفام گوش نمیده و صبح و شب پای این چیزاس. اما خب بازم

اشکال نداره چون بعد از ازدواجمون دگ این کارارو نمیکنه. خلاصه دیروز بعدازظهر

نفسم اصلا باهام نبود تا شب. شب هم از ساعته 00:00 به مدته 34 دقیقه

باهم حرف زدیم. خب خیلی کم بود و عمادم هم از دلم در نیوورد

ولی خب اشکالی نداره مهم اینه که باهاش حرف زدم و صدای زندگیمو

شنیدم. صبحشم بهم اس نداد و خودم زنگ زدم و بیدارش کردم و

همش دیر به دیر بهم اس میداد. این اتفاقای روز پنجشنبه بود ولی

امروز هم دسته کمی از دیروز نداشت. اما خب عیبی نداره آخه میدونم

فردا امتحان داره و باید درسشو بخونه. صبح ساعت 10:15 بهش

زنگ زدم. فداش بشم الهی بهم گفت که همون موقع میخواست

بهم اس بده. خلاصه یکم اس دادیم و چون میدونستم دلیله

دیر اس دادنش درسشه گفتم ک بعد از درسش اس بده... اونم

گفت باشه و نشست پا درسش. ظهر و بعداز ظهر چندتایی اس

دادیم و باز نشست پا درسش. خیلی سخت بود واسم ولی خب 

اینکه اون موفق بشه از همه ی دنیا واسم شیرین تر بود. آخه 

ما دوتا چون از هم دوریم باید یه جور دگ این دوری رو جبران کنیم

تا واسمون آسون تر بگذره. دوریمون خیلی سخته ولی خب این

سختیا شیرینه خیلی شیرینه. امروز که عماد خیلی کم باهام

بود همش عکساشو نگاه میکردم و میبوسیدمش. شاید کسی

باورش نشه ولی وقتی دلم براش خیلی تنگ میشه چشمامو

میبندم و دستمو محکم فشار میدم و جفته خودم احساسش میکنم.

دیشب بهم گفت همه جوره باهام حال میکنه و همه جوره باهاش بودم... وااااای

قربونش برم الهی اندازه ی دنیا خوشحال شدم فقط خواستم

بال در بیارم و پرواز کنم از خوشحالی از اینکه تونستم و موفق شدم

رضایت نفسمو جلب کنم. بخدا دنیامه. نمیدونم چرا وقتی

سرم داد میزنه یا باهام بداخلاقه یه دفه بهم میریزم ولی خب

وقتی باهام مهربونه و قربون صدقم میره احساس میکنم همه ی

دنیا ماله خودمه. راستش وقتی فهمیدم واقعا عاشقش شدم

که یکم نشستم و فک کردم و دیدم که مامان و بابام هیچوقت 

از نظر مالی و عاطفی و هیچ چیزه دگ واسم کم نزاشتن

پس عشقم از روی نیازای مالی یا کمبوده عاطفی نبوده

و واقعا از ته قلبم دوسش دارم و واقعا ب طور نامحدودی به 

محبته عمرم نیاز دارم و اصلا از محبت کردن و احساساتش سیر نمیشم

و عاشقه اینم که کلمه ها جمله های عاشقونه از زبونش بشنوم.

بعضی وقتا میگه ولی خب خیلی وقتا هم ازم دریغ میکنه... آخه مغروره...خیلی.

الهی قربونش برم که زیباترین عشقه دنیاس و به داشتنش

افتخار میکنم و امیدوارم روزی برسه که به همه نشونش بدم.

19:27====جمعه 91/10/29

==========================

ادامه دارد....

 


نظرات شما عزیزان:

نازی
ساعت3:24---2 اسفند 1392
اجی خیلی قشنگ بود. زود قسمته بعدیش رو بزار دوس دارم ادامشو بخونم..

علی ریاحی Ali Riahi
ساعت12:50---11 آبان 1392
سلام عسلم....بوس . دلم برات تنگ شده جوجو .وبلاگت هم مثل چشمات قشنگ و نازه عزیزم
پاسخ: خیلی از حضورتون ممنونم دوسته عزیز


مسعود
ساعت19:15---8 آبان 1392
با سلام دوست عزیز شما هم وبلاگ زیبایی دارید


تشکر که به بی نهایت اس ام اس سر میزنید.
پاسخ: سلام دوسته عزیزم... منم ممنونم ک بهم سر زدیــــــــــــد


سیروان
ساعت19:00---8 آبان 1392
khiliiiiiiii ghashange khahar jan
پاسخ: سلام داداش از حضورت بی نهایت ممنون و خوشحالــــــــــــــــم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان, خاطرات, عاشقانه, عماد, من و اون, تنهایی, غمگین, داستان غمگین, خاطرات غمگین,
نوشته شده در دو شنبه 6 آبان 1392ساعت 10:32توسط~زینب درفشان

کد حرکت متن دنبال موس